محمّد رضائی
کوتاه کن کلام... بماند بقیه اش
مرده است احترام... بماند بقیه اش
از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام... بماند بقیه اش
هرکس که زخمی ازعلی وذوالفقارداشت
آمد به انتقام... بماند بقیه اش
شمشیرها تمام شد و نیزه ها تمام
شد سنگ ها تمام... بماند بقیه اش
گویا هنوز باور زینب نمی شود
بر سینه امام...؟ بماند بقیه اش
پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته
در بین ازدحام... بماند بقیه اش
راحت شدازحسین همین که خیالشان
شد نوبت خیام... بماند بقیه اش
رو کرد در مدینه که یا ایهاالرسول
یا فاطمه! سلام... بماند بقیه اش
از قتلگاه آمده شمر وزِدامنش
خون علی الدوام... بماند بقیه اش
سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت،
کاش از پیکر امام بماند بقیه اش
بر خاک خفته ای و مرا می برد عدو
من می روم به شام... بماند بقیه اش
دلواپسم برای سرت روی نیزه ها
از سنگ پشت بام... بماند بقیه اش
دلواپسی برای من و بهر دخترت
در مجلس حرام... بماند بقیه اش
حالا قرار هست کجاها رود سرش؟
از کوفه تا به شام... بماند بقیه اش
تنها اشاره ای کنم و رد شوم از آن
از روی پشت بام... بماند بقیه اش
قصه به «سر» رسید و تازه شروع شد
شعرم نشد تمام... بماند بقیه اش