ناگفته هایی از زندگى علامه جعفرى -رحمت الله علیه-
با توجه به وضع زندگی و احتیاجات مادی ، و سیل نیازها و احتیاجات روزمره برای ادامه حیات مادی، و درگیری های نفس و دشمنی های شیطان، دست یافتن به چنین درجات علمی و معنوی غیر ممکن به نظر می رسد. و این باعث می شود که اکثر افراد با یک نا امیدی خاصی نسبت به آینده خود حرکت نمایند. راز موفقیت بزرگان ما، با این همه مشغله ها و گرفتاری هایی که داشته اند چه بوده است ؟
بزرگانی که بار مرجعیت را به دوش کشیده، مراجعات مردمی، دریافت وجوهات و مصرف آنها در راه پرورش جامعه اسلامی و حل و فصل مشکلات مردمی و درگیری با حاکمان و ظالمان جور زمانه، چطور و چگونه به این مقامات علمی می رسیدند؟
یکی از این بزرگان علامه جعفری که رضوان خدا بر او باد، آن فیلسوف بزرگ است که با وجود تمام مشکلات و موانعی که دنیا سر راه ایشان قرار داده بود، توانست به مراتب عالی علمی و معرفتی دست یابد.
سر موفقیت این عالم مجاهد را از زبان خود ایشان بشنوید:
نگاهى به زندگانى علامه جعفرى به بیان خود ایشان
تولدم در تبریز در حدود سال 1304 است دودمان ما از نظر سطح اقتصادى پائین بود، ولى صفاى عجیبى در دودمان ما حاکمیت داشت مخصوصا پدرم که معروف به صدق و صفا بود من از پیرمردهاى تبریز شنیدم که از پدرم دروغ شنیده نشد. این را از پدرم پرسیدم گفت : بله یادم نمى آید از سن بلوغ به این طرف دروغ گفته باشم او سواد نداشت درس نخوانده بود ولى وضع روحیه اش از نظر وارستگى و تقوى و صدق و عشق شدیدى که به کار داشت نمونه بود.
کارش در نانوایى بود و پدرش نزد توتونچى بود وقتى از دنیا رفت مال دنیا براى او به جاى نگذاشت و هر چه داشت براى علاج بیمارى اش خرج شد.
و مجبور شد کارگرى کند و کارى در نانوایى یاد گرفت ولى چون فوق العاده با تقوى و وارسته و کارى بود محبوبیت عجیبى بین مردم داشت و عائله را به هر حال اداره مى کرد.
پس از مدتى احساس کردم که از نظر روحى به دروس معنوى و الهى بیشتر از دبستانها و دبیرستان ها علاقه دارم در آن زمان از مرکز دستورى رسید که باید دانش آموزان لباس یک رنگ بپوشند که یادم هست رنگ طوسى بود و پدرم توانایى نداشت که آن لباس را تهیه کند، لذا وقتى به مدرسه آمدیم با اینگونه شاگرد اول بودم .
من و برادرم میرزا محمد جعفر را نگذاشتند به کلاس برویم و هنوز تلخى حادثه آن روز را فراموش نمى کنم ، که همین حادثه باعث شد که دبستان را رها کردم .
البته علت اصلى این که دبستان را رها کردم این بود که پدرم نتوانست از نظر وضع مالى ما را اداره کند و مجبور شد که مانع از مدرسه رفتن ما گردد، تا برویم کار کنیم .
آن موقع از طرف وزارت معارف اعلام کردند که مخارج مرا مى دهند چون درسهایم خوب بود علاقه داشتند که ما در مدرسه باشیم ولى پدرم راضى نشد و گفت نه ، چون فکر مى کرد احساس منت به وجود مى آید، ما را فرستاد تا برویم کار کنیم .
بعد از رها کردن درس ، گویا یک شب در خواب صحبت مى کردم که پدرم بیدار بوده و مى شنود که من یک شعرى خواندم ، آن شعر الان دقیقا خاطرم نیست ولى مضمونش این بود که مراد و هدف و مقصود ما که علم بود روزگار از دست ما گرفت .
چنین مضمونى را پدرم شنیده بود. صبح که از خواب بیدار شدم ایشان گفت که دیشب خواب مى دیدى ؟ فکر کردم و گفتم بله گفت در خواب چه مى گفتید؟ من درست یادم نمانده بود، گفتم که در خواب حال ناراحتى داشتم از اینکه از درس محروم شدم و این شعر را خواندم . پدرم گفت : من دقیقا نمى دانم ولى چنین الفاظى گفتى .
بعد گفت خیلى خوب حالا که میلت است با برادر بزرگترت درس را ادامه بده رفتیم مدرسه طالبیه و آنجا از اول صرف و نحو را شروع کردیم و خواندیم .
تقریبا اوائل جنگ دوم جهانى بود من دیدم که ابوى نمى تواند زندگى من و برادرم را اداره کند پس مجبور شدیم که کار کینم یعنى هم کار کنیم و هم درس بخوانیم . مدتى تا ظهر کار مى کردیم و بعد از ظهر به مدرسه طالبیه مى رفتیم .
گاهى هم بالعکس مى شد. پیش از ظهرها درس مى خواندیم و بعد از ظهرها کار مى کردیم یک سال یا دو سال وضع به همین روال و منوال گذشت . ....
تا اینکه به تهران آمدیم . این سفر در زمان مرحوم آقا میرزا مهدى آشتیانى رحمت الله علیه بود بعد من مشرف شدم به قم .
بیش از یکسال در قم نبودم که به من خبر دادند والده در تبریز دیده از جهان فرو بسته من هم برگشتم به تبریز.
آن موقع در تبریز مرحوم آیت الله آقاى حاج میرزا فتاح شهیدى از مجتهدین بسیار زبر دست و از اوتاد به شمار مى رفت خیلى با تقوى و وزین مرد بزرگى بود، خدمتشان رسیدیم و چند ماه در تبریز بودیم که ایشان به من گفت شما بروید به نجف ، عمده محرک ، ما براى نجف همین مرحوم شهیدى شد.
داستانهاى این جورى زیاد بود ولى روح خیلى نشاط داشت و مصائب مادى و مادیات واقعا ناچیز نمودار مى شد و در این باره من حوادث بسیار زیادى دیدم که بهت آور بود.
وقتى که آمدم ایران خدمت آیت الله بروجردى رسیدم و ایشان فرمودند که بمانید قم و درسى را شروع کنید آن موقع آب قم با طبع و مزاج من ناسازگار نبود.
به ایشان عرض کردم که اگر اجازه بفرمائید یا به تهران بروم یا مشهد و آب قم به من نمى سازد. ایشان هم ما را مخیر کرده و فرمودند: بسیار خوب ، هر کجا میل دارید بروید و اقامت کنید در حدود یکسال در مشهد بودم .
درسهایى شروع شد و در زمان مرحوم آیت الله میلانى حوزه مشهد خیلى فعال و پر تحرک بود. طلبه هاى برجسته خوبى مشغول کار شدند. دیگر چون دیدم باز آب مشهد نساخت آمدم به تهران . (14)
خاطره اى عبرت آموز
علامه جعفرى نقل مى کنند:
آقا شیخ مرتضى طالقانى فقیه و عارف و حکیم متاله در روحیه اینجانب تاثیر شدید گذاشت . در حدود یک سال و نیم محضر ایشان را در حکمت و عرفان درک کردم .
یکى از مهمترین خاطرات زندگى من مربوط به این مرد الهى بود...
من در دوران حضور در محضرشان ، روزى که آخرین روزهاى ذالحجه بود، براى درس به خدمتشان رسیدم ، همینکه وارد شدم و روبروى ایشان نشستم فرمودند براى چه آمدى آقا؟ من عرض کردم ، آمدم که درس را بفرمایید.
ایشان فرمودند: برو آقا درس تمام شد چون ماه محرم رسیده بود من خیال کردم ایشان مى فرماید که تعطیلات محرم 14 روز رسیده است ، لذا درس تعطیل است و آنچه که به هیچ وجه به ذهنم خطور نکرد این بود که ایشان خبر مرگ و رحلت خود را از دنیا به من اطلاع مى دهد و همه آقایان که در آن موقع در نجف بودند مى دانند که ایشان بیمار نبود لذا من عرض کردم ، آقا دو روز به محرم مانده است و درسها تعطیل نشده است الله اکبر ایشان فرمود مى دانم آقا مى دانم به شما مى گویم درس تمام شد، خر طالقان رفته پالانش مانده روح رفته ، جسدش مانده و خدا را شاهد مى گیرم هیچگونه علامت بیمارى در ایشان نبود.
من متوجه شدم که آن مرد الهى خبر رحلت خود را مى دهد. سخت منقلب شدم ، عرض کردم . پس چیزى بفرمایید براى یادگار. اول کلمه لا اله الا اللّه الا الله را با یک قیافه روحانى و رو به ابدیت گفت در این حال اشک از دیدگان مبارکش به محاسن شریفش جارى شد و این بیت را در حال عبور از پل زندگى و مرگ براى من فرمود:
بار دیگر کلمه لا اله الا اللّه الا الله را با حالتى عالى تر گفت : من برخاستم و هر چه کردم که بگذارد دستش را ببوسم نگذاشت و با قدرت بسیار دستش را کشید و من خم شدم پیشانى و محاسن مبارکش را چند بار بوسیدم و اثر قطرات اشکهاى مقدس آن مسافر یار ابدیت را در صورتم احساس کردم و رفتم .
پس فردا در مدرسه صدر که ما در آنجا درس مى خواندیم و محرم وارد شده بود به یاد سرور شهیدان امام حسین علیه السلام نشسته بودیم که مرحوم آقا شیخ محمد على خراسانى که از زهاد معروف نجف بود، براى منبر رفتن آمدند و همین که بالاى منبر نشست پس از حمد و ثناى خداوند گفت : انا لله و انا الیه راجعون ، شیخ مرتضى طالقانى به لقاء الله پیوست ، بروید به تشییع جنازه.
منبع:تبیان