محمد رضایی

آخرین مطالب
۰۳ مهر ۹۱ ، ۱۱:۰۸

اون عزیز، خداست!



نماز ظهر و عصرش را که خواند دو زانو روبه‌روی مادر نشست: 

ـ می‌خوام برا یکی که خیلی برام عزیزه کادو بخری! 
 مادر نگاهی متعجبانه به او دوخت و گفت: دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟! اصلاً خودت بگو قیمتش چقدر باشه! 

 «عبدالرحمن» با حالتی صمیمی پاسخ داد: نه مادر! او اونقدر برام عزیزه که مطمئنم در هیج مغازه و بازاری چیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشه! 

مادر که از پاسخ فرزندش شگفت‌زده شده بود، گفت: مگه اون کیه که این قدر برای تو عزیزه و اصلاً چرا من باید براش هدیه بخرم؟! 

عبدالرحمن لبخندی زد و پس از مکثی کوتاه گفت: اون عزیز، خداست! 
مادر که همه ماجرا را فهمیده بود، از اینکه او با ایما و اشاره حرفش را گفته بود، برآشفت و با صدایی نه چندان آرام گفت: یعنی می‌گی تو رو به خدا کادو بدم؟!

بعد هم بغضش ترکید و زار زار گریست...

عبدالرحمن مجبور شد لحن خودش را عوض کند و از راه دیگری وارد شود: 
ـ مادر من! این همه تو جبهه تعریف تو رو کرده‌ام و به بچه‌ها گفتم مادرم خیلی صبر و استقامت داره! اونوقت تو می‌خوای من جلوی دیگرون سرافکنده بشم؟! از تو می‌خوام که پدر و خواهران و برادرانم را دلداری بدی و سمبلی از استقامت باشی. 

این را گفت و دست مادر را بوسید و با بدرقه‌اش راهی منطقه عملیاتی شوش شد. ساعاتی بعد وصیت نامه کوتاه خود را می‌نویسد و وسایل شخصی‌اش را به دوستانش می‌دهد و تنها کارت پستال عکس امام و لباس سبز سپاه را نزد خویش نگاه می‌دارد.

دوستی تقاضای عکس امام را از او می‌کند؛ ناراحت شده و می‌گوید: ‌من دو چیز را برای خودم باقی می‌گذارم؛ اول همین عکس امام، و دوم لباس پاسداری‌ام را! 
 
او بامداد سی امین روز از بهار سال ۱۳۶۰ با گلوله دشمن آسمانی شد و خانواده و دوستانش فقط این چند کلمه را از «عبدالرحمن عطوان» به یادگار در گوشه قلبشان نشاندند: 
۱ ـ تفنگ و وسایل جنگی‌ام را به برادر بزرگم در صورتی که سپاه اجازه دهد بدهید. 
۲ـ کتابخانه‌ام نصیب بچه‌های محل. 
۳ ـ مرا با‌‌ همان لباس سبز سپاه و بدون غسل دفن کنید. 
همین. 

-------------------------
شهید عبد الرحمن از دوستان و همکلاسی‌های شاعر بزرگ شادروان دکتر قیصر امین‌پور بود که او در یکی از زیبا‌ترین شعر‌های خودش به این وصیت کوتاه این گونه اشاره دارد: 

این سبز سرخ کیست؟ 
این سبز سرخ چیست که می‌کارید؟ 
این زن که بود
که بانگ «خوانگریو» محلی را
از یاد برده بود
با گردنی بلند‌تر از حادثه
بالا‌تر از تمام زنان ایستاده بود
و با دلی وسیع‌تر از حوصله
در ازدحام و همهمه «کِل» می‌زد؟ 
این مادر که بود که می‌خندید؟ 
وقتی که لحظه، لحظهٔ رفتن بود
آن سبز، با سخاوت خورشید
بخشید هر چه داشت
جز آن لباس سبز
و نقش آن کلام الهی را
رهْتوشهٔ شهید همین بس: 
یک جامه، یک کلام
تصویری از امام
او را چنان که خواست
با آن لباس سبز بکارید
تا چون همیشه سبز بماند
تا چون همیشه سبز بخواند
او را
وقتی که کاشتند
هم سبز بود هم سرخ
آنگاه
که یار بی‌قرار
آرام در حضور خدا آسود
هر چند سرخ سرخ به خاک افتاد
اما

این ابتدای سبزی او بود...


منبع: تابناک

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۷/۰۳
محمد رضایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی