شهدا از آسمان نیامده بودند!
باران ترکش و خمپاره و گلوله بود، نخل ها سربریده شدند، بوی دود و باروت همه جا پیچید. سروها شدند مجنون، عاشق عاشق. بوی خون پیچید، باران خون بارید، غم همه جا را گرفت، همه سیاه پوش شدند و ...
فخری و غلامرضا خم شدند اما نشکستند، تهمینه دلش گرفت اما شد لیلای لیلا و فاطمه برای سال های سال با یاد و قاب عکس پدر معنای پدر را تجربه کرد و ...
جنگ یعنی انتظار، انتظار یعنی روزهای سخت ندیدن ها و تحمل. تحمل برای تهمینه جوان کار سختی بود، اما دفاع مقدس برای آن ها معنایی دیگر داشت. ولی ا... رفت اما آنها به چگونه رفتن او می بالند.
تهمینه عرفانیان، همسر شهید ولی ا... چراغچی در سالگرد شهادت همسرش روایت خاطرات او را با ما پذیرفت و این چنین داستان زندگی اش را با ما در میان گذاشت. آنچه پیش روی شماست، تنها لحظات کوچکی از روایت زندگی این شهید بزرگ است.
*خانم عرفانیان از گذشته های دور آن زمان که شهید چراغچی کودکی بیش نبود، برایمان بگویید، از خانواده و دورانی که پشت سرگذاشت تا به جوانی رسید.
خانواده همسرم در محله خسروی نو مشهد بازار سرشور در یک خانه سه طبقه خیلی بزرگ زندگی می کردند. چراغچیها در گذشته ها اجدادشان هر غروب و سحر چراغهای گازی و نفتی مسجد گوهرشاد را تمیز می کردند و روشن می کردند، به همین دلیل به آن ها چراغچی مسجدی می گویند.
ولی ا... 9 خواهر و برادر داشت و او فرزند سوم خانواده بود و مهر ماه 1337 به دنیا آمد. 7 ساله که شد ولی ا... به مدرسه حاج آقا عابد زاده رفت که مدرسه مذهبی بود. او صبح ها درس می خواند و بعد از ظهرها به همراه پدرش آقا غلامرضا به مغازه شیشه بری می رفت. اگر چه آقا غلامرضا 2 تا کارگر داشت و نیازی به کمک بچه ها نبود، اما او عقیده داشت جوهره کار است که مرد را مرد می سازد. پولی که از پدر به عنوان دستمزد می گرفت، صرف خرید کتاب می شد.
* به چه کتاب هایی علاقه داشت و چه شد که برخلاف قبول شدن در دانشگاه درس و کتاب و دانشگاه را رها کرد و به جبهه رفت؟
او عاشق کتاب بود و رشته ریاضی و فیزیک را بسیار دوست داشت، اما مطالعات زیادی درخصوص کتاب های مذهبی و فلسفی داشت.
در حال حاضرهم کتابخانه کوچکی از او به یادگار مانده است. او به کتاب های جلال آل احمد و دکتر شریعتی علاقه داشت. شاگرد خوبی در مدرسه بود و معتقد بود باید سرکلاس درس را یاد گرفت. آنچه از دوران کودکی و نوجوانی اوشنیده ام آن است که همیشه دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه می گرفت و برخلاف علاقه اش به ادامه تحصیل وقتی در دانشگاه بیرجند در رشته ریاضی قبول شد به فرمان امام درس را رها کرد و به جبهه رفت. می گویند هر گاه از جبهه می آمد پدرش گوسفندی را به میمنت سلامت ولی ا... قربانی می کرد.
* از ازدواجتان بگویید که چرا باوجود آنکه ولی ا... در خانواده متمولی بزرگ شده بود، ملاک ازدواجش چیزهای دیگری بود؟
اطرافیان می گویند ولی ا... همیشه تأکید داشته دختری نجیب از خانواده ای اصیل می خواهد. ما هم محله ای بودیم، مادرم اهل مکتب و حوزه بود و من فقط 16 ساله بودم ودر دبیرستان درس می خواندم. دی ماه 61 در حسینیه جماران، امام (ره) خطبه عقدمان را خواندند و زمانی که از ایشان خواستیم دعایی برایمان بکنند ایشان گفتند: خدایان فرزندان اهل به آنها عطا کن و به من نیز گفتند: با شوهرت بساز.
* رفتار ولی ا... چراغچی در همسر داری زبانزد همه فامیل و آشنا بود. کمی از رفتار ایشان با خودتان برایمان بگویید.
به نظر من باید به سایر جنبه های بزرگان شهید پرداخت به نحوی که تصور نشود که آن ها صرفاً جنگجویان قوی بودند. باید نسل امروز جوان ما بدانند که آن ها علاوه بر حس مسؤولیت برای حفظ خاک کشورشان همانند حضرت علی (ع) هم جنگجویان خوبی بودند وهم همسر و پسر و پدری مهربان بودند.
شهید ولی ا... هیچ گاه از من جلوتر گام برنمی داشت. کفش هایم را جلویم جفت می کرد. سر سفره آن قدر منتظر می ماند تا من بیایم و چند لقمه غذا بخورم و بعد شروع به غذا خوردن می کرد و مرا « علیا مخدره» صدا می زد.
* در طول زندگی مشترکتان هیچ گاه با شهید چراغچی دچار مشکلی یا ناراحتی نشدید؟
تنها غصه من جبهه رفتن طولانی او بود، هرگاه از او می پرسیدم که چرا این قدر دیر می آیی، می گفت: تهمینه جان، اعتقادات با شعار تنها جور در نمی آید. خوب زندگی کردن، سخت است. بیکار نمان تا فکر و خیال به سراغت نیاید. درس بخوان، از آن همه کتابی که دم دستت هست، استفاده کن. هر زمان از جبهه می آمد می گفت: کتاب های هندسه و فیزیک و ریاضی ات را بیاور ببینم در چه حالی. هر زمان می گفتم، تو که به درس علاقه داری چرا دانشگاه را رها کردی؛ می گفت: باید به دستور امام عمل کنم. او تمام وقتش را برای جنگ گذاشته بود و تنها چیزی که برایش مطرح بود ولایت پذیری بود.برای او جنگ در رأس امور بود و می گفت: هرگاه جنگ تمام شود تهمینه جان هرکاری که تو بگویی و بخواهی انجام می دهم. او همه امکانات را داشت. زندگی مرفه، خانواده. ازدواج کرده بود اما مسیری را انتخاب کرد که به او تحمیل نشده بود، بلکه خودش آن را انتخاب کرده بود. دلم می خواهد جوان های امروز بدانند نسل رزمنده و جبهه و جنگ مجبور به رفتن به جنگ نبودند. آنها خودشان راهشان را برگزیده بودند.
* از دخترتان بگویید، فاطمه میوه زندگی مشترکتان با ولی ا... .شهید چراغچی در زمان پدر شدن چه احساسی داشتند؟
شهید چراغچی مدام نظرشان بود که من باید مراقب خودم باشم تا بتوانم دو سال تمام فاطمه را شیر بدهم، اما درست قبل از مجروح شدنش تماس گرفت و گفت: تهمینه جان چه من باشم و چه نباشم، تو خیلی جوانی، نیازی نیست حتماً فاطمه را دو سال شیر بدهی، به فکر خودت باش، فاطمه بزرگ می شود؛ می خواهم بیشتر مواظب خودت باشی. گریه کردم، اشک ریختم. فخری خانم مادر ولی ا... گوشی تلفن را گرفت و گفت: باز این دختر معصوم را به گریه انداختی؟ 15 روز بعد خبر مجروح شدنش را شنیدم، البته همان روزی که ولی ا... مجروح شده بود یعنی 24 اسفند سال 63 مراسم ازدواج برادر همسرم بود؛ آن روز پدر ایشان خیلی گریه کردند، طوری که همه متأثر بودیم و مدام می گفتند: بچه ام نیست چطور بروم مراسم ازدواج پسر دیگرم. فاطمه حدود 4 ماه و نیم داشت و درست قبل از سال تحویل 63 خبر دادند که ترکش پشت سرایشان را کاملاً برده است؛ در عملیات بدر در جزیره مجنون این اتفاق افتاد.
* گویا در بیمارستان شهدای تهران بستری شدند و 23 روز هم درحالت بیهوشی بودند، بعد چه اتفاقی افتاد؟
وقتی در بیمارستان بر بالین ولی ا... رسیدم لبانش خشک شده بود، لوله توی دهان و بینی اش بود، ترکش پشت سرش را برده بود. زمانی که شهید شد، مادرش ولی ا... را نمی شناخت؛ از آن جوان رشید و قوی فقط پوست و استخوان مانده بود.
18 فروردین 64 ولی ا... به شهادت رسید و در بهشت رضای مشهد دفن شد. بعد از شهادت او بود که من و خانواده اش تازه فهمیدیم که چرا ولی ا... دیر به خانه میآمد، چون او قائم مقام لشکر 5 نصر بود و ما هیچ کدام از این ماجرا خبر نداشتیم.زندگی برخی افراد چنان تأثیرگذار و جاودانه است که تکرار آن بارها و بارها می تواند هزاران نکته و درس داشته باشد، اگر چه کوتاه.
* اما خانم عرفانیان پس از عروج شهید چراغچی روزگار بر شما و دختر ایشان چگونه گذشت؟
بعد از وقفه ای دیپلم ام را گرفتم و می دانستم ولی ا... چقدر به درس اهمیت می داد؛ بنابراین در رشته پزشکی ادامه تحصیل دادم و در حال حاضر مشغول طبابت هستم و فاطمه تنها فرزند شهید چراغچی دانش آموخته رشته معماری است.
* خانم عرفانیان امروز سالها از آن روزگار می گذرد، به گذشته که برمی گردید احساس می کنید در حال حاضر خواسته تان از جامعه چیست؟
از بزرگواران اهل قلم می خواهم خاطرات شهدا را آنگونه که بود رقم بزنند نه بزرگ نمایی و غلو کنند نه آنها را سخیف بشمارند.هر مطلبی از آنها روایت می شود، برگی و سندی از تاریخ رشادت ها و شجاعت های آنها محسوب می شود.جوان های ما باید بدانند که شهدای ما افرادی مانند همه افراد جامعه بودند کنار خواهرها و برادرهایشان، خانواده شان در همین محله ها بزرگ شدند، درس خواندند، لباس پوشیدند، غذا خوردند، ازدواج کردند، اما خودشان خواستند که خودشان را بسازند.
شهدای از آسمان نیامدند، اما آسمانی شدند. باور کنید مرور زندگی شهدا برای نسل جوان ما می تواند پر از درس های زندگی و اخلاق باشد. آنها باید بدانند در آن دوران آن جوانان برای حفظ ذره ذره این خاک جنگیدند و امروز بچه های ما باید بدانند رسالت شان کمتر از شهدای دیروز نیست. آنها باید برای حفظ هویت، ملیت و اسلامیت کشور خودشان بجنگند. دعای رهبر، دعای شهدا و سوز دل خانواده های شهدا را از یاد نبرند.
* آیا صحبتی باقی ماند که دلتان بخواهد آن را بیان کنید؟
تنها مطلبی که آزارم می دهد بحث مزار شهداست که واقعاً احساس دلتنگی می کنم و بارها پیگیری کردم. بحث یکسان سازی مزار شهدا من و سایر خانواده های شهدا را آزار می دهد. باور کنید وجود عکس شهدا برسرمزار آنها ضروری است. ما با همان قاب عکس ولی ا... و گل های سر مزارش زندگی را می گذراندیم.
مزار شهدا موزه رشادت های آنهاست، پس باید به این بحث توجه ویژه ای داشت تا هرکسی از مزار آنها می گذرد با زندگی و روحیه آنها ارتباط برقرار کند، اما متأسفانه تا به امروز هنوز این واقعیت اتفاق نیفتاده و امیدوارم مسؤولان برای شاخص سازی مزار شهدا بیندیشند. باور کنید عکسهای روی مزار و وسایل روی آن حس معنوی خاصی برای خانواده ها دارد.
زمان می گذرد، تندباد زمان، دقایق و ثانیه ها را با خود می برد، حالا درست 27 سال از تنهایی خانواده چراغچی می گذرد. فاطمه تنها از پدر قاب عکس او را تجربه می کند، تهمینه با تورق خاطرات ولی ا... روزگار را میگذراند. حالا پدر از همه به ولی ا... نزدیکتر است و کنار او به سر می برد و فخری، مادر ولی ا... در همه نمازهایش هنوز با تسبیح قدیمی اش برای ولی ا... ذکر می گوید.
اما من، تو و همه ما می مانیم با کوله باری از مسؤولیت و بهتر است بگوییم تکلیف، تکلیفی که خودمان می دانیم... .
باران ترکش و خمپاره و موشک پیچید، بوی عشق در مجنون پیچید و مجنون ها عاشق تر از همیشه به سوی عشق شتافتند.
منبع: روزنامه قدس