مات فلان
و به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مرده نگویید! بلکه آنان زندهاند، ولی شما نمیفهمید/سوره مبارکه بقره آیه 154
کتابها مینویسند :
عبد اللّه عبّاس گفت: مراد کشتگان بدراند، و سبب نزول آیت آن بود که مردمان چون ذکر ایشان رفتی، گفتندی: مات فلان و مات فلان. حق تعالی این آیت فرستاد و نهی کرد ایشان را از این گفتن، گفت: ایشان را مرده مگویی، که ایشان زندهاند؛ و ایشان چهارده تن بودند: شش تن از مهاجر بودند، و هشت تن از انصار.1
در خبر است از عباده صامت از رسول- صلّی اللّه علیه و اله- که: خدای تعالی شهید را شش خصلت بدهد اول آن که اوّل قطره از خون او بر زمین آید: جمله گناهانش عفو بکند، و جای او در بهشت به او نماید، و جفتی از حورالعین به او دهد، و از فزع اکبرش ایمن گرداند، و از عذاب گور ایمن باشد، و به حلیت ایمانش بیارایند؛ و در خبری دیگر نه خصلت (به نه خصلت او را بیارایند) : تاج وقار بر سرش نهند، و آن تاجی بود از یاقوت سرخ، و هفتاد و دو جفت او را از حورالعین بدهد، و شفاعتش قبول کند در هفتاد کس از خویشانش 2.
با تو میگویم :
همه چیز مثل قبل بود. سجادهاش را همان جا پهن میکرد؛ همان جای همیشگی که جوانش مینشست به خطاطی «عاشقان کشتگان معشوقند» روی کاغذهای ابر و باد.
رحل چوبی کوچک قرآنش را همان جایی میگذاشت که بار آخر قاسماش با پیراهن مشکی نشسته بود، سر کج کرده بود و با چشمهایی که التماس از آنها میبارید؛ هزار بار خواهش کرده بود تا مادرش پایین رضایتنامه را امضا کند تا او هم بتواند مثل علی اکبر که ماه پیش اعزام شد و هفته پیش حجلهاش را بستند و روی شانههای مردم محل تشییع شد؛ برود منطقه. او هم وقت خستگی به همان پشتی قرمز ترکمنی تکیه میداد که پسرش بعدازظهرهای تابستان مینشست و به آن تکیه میداد، چشمهایش را میبست و محو صدای قناریهای توی ایوان میشد.
همه چیز مثل همیشهی تا پیش از رفتن قاسم بود. او مادر بود اما قبول کرده بود شهادت جوانش را؛ حتی اجازه داده بود اسم کوچه را عوض کنند و به نام پسرش بگذارند.
اما هنوز هم وقت غذا خوردن، دو تا لیوان و بشقاب و قاشق سر سفره میگذاشت، هنوز هم مثل قدیمها، جمعهها آبگوشت بار میگذاشت که غذای دوست داشتنی پسرش بود. هنوز هم گلدان شمعدانی را که قاسم خریده بود؛ آب میداد و گل دادنش را انتظار میکشید. دم عید که میشد ماهی قرمز بزرگتر را به اسم قاسم میخرید و عیدی لای ِقرآن ِروز اول فروردین پسرش یادش میماند. او به اتاق هم دست نزده بود.
حتی سیاه مشقهای ِپسر را هم از زیر قرآن سر طاقچه برنداشته بود. لباسهایش هنوز سر جای خودشان بودند و او هرچند وقت یک بار با دقتی مادرانه تمامشان را میشست و با ظرافتی که تنها از مادرها بر میآید، آنها را اتو میکشید. اوایل همه اهل محل و فامیل فکر میکردند قاسم زنده است، برمی گردد اما بعد از گذشت چند سال، همه جز او باورشان شد قاسم مرده و مفقودالاثر شده است.
هرچه این و آن نشستند و گفتند قاسم مرده است و برگشتنی در کار نیست، افاقه نکرد. جواب او به همه این حرف و حدیثها یک جملهی امیدوار بود : «همه عالم هم جمع شوند و بگویند قاسم مرده است؛ من میایستم و میگویم او زنده است.» جملهای که هیچ وقت، هیچ کس جز خدا، باورش نکرد...
یادم بماند :
یادم بماند کسی که مرده است ماییم ... کسی که اثری از زنده بودنش نیست ماییم ... نه شما!
منبع: تبیان