رویای صادقه
یک سال، محرم و صفر را در ایلام بودم. بعد از مسافرت تبلیغى، روزى که به قم برگشتم، در نزدیکى حرم از ماشین پیاده شدم و با شیخ محترمى که قبلاً سابقه آشنایى داشتم برخورد کردم.
ایشان چندى قبل با زحمت فراوان خانهاى به قیمت هفتاد، هشتاد هزار تومان تهیه کرده بود؛ به طورى که براى تهیه آن، همه کتابها و زیور آلات همسرش را فروخته بود.
لذا در اولین برخورد پس از احوالپرسى از او پرسیدم: منزل را چه کردى؟ گفت: هنوز ده، پانزده هزار تومانش مانده است که اگر این هفته پرداخت نکنم، خانه از دستم بیرون مىرود.
من یک مرتبه تصمیم گرفتم هفت هزار تومانى که طى دو ماه تبلیغ گرفته بودم به این شیخ بدهم. پول را به او دادم و گفتم: برو که خانه از دستت نرود.
وقتى به خانه رسیدم، حدود دویست تومان بیشتر نداشتم و این قضیه را به هیچ کس نگفتم. و آن شیخ هم با آقاى بهاءالدینى رابطهاى نداشت، ولى شیخ بسیار محترمى بود و از اطراف خراسان هم بود.
چند روزى گذشت و آن دویست تومان هم تمام شد. همان شب آقا (آیةالله بهاءالدینى) را در خواب دیدم که دو هزار تومان به من دادند؛ من هم این خواب را حمل بر این کردم که آدم تشنه، خواب آب مىبیند؛ لذا به خواب ترتیب اثرى ندادم.
فرداى آن شب طبق معمول براى نماز مغرب و عشا به حسینیه آقا رفتم و در صف سوم، چهارم نشستم. بعد از نماز، آقا از روى سجاده بلند شدند و داخل اتاق رفتند و برگشتند و از پشت سر مرا صدا زدند.
وقتى برگشتم، مقدارى پول به من دادند. پول را گرفتم و به کوچه آمدم. نگاه کردم دیدم همان دو هزار تومانى است که دیشب در خواب دیده بودم.
این اولین جرقه براى من بود و یک حالت خاصى به من دست داد. وقتى به خانه برگشتم موضوع را به خانواده گفتم. و من تا آن وقت در مورد قرض دادن به آن شیخ و بعد تمام شدن پولمان و همین طور خواب دیشب، چیزى به خانواده نگفته بودم، ولى با این اتفاق همه چیز را برایش گفتم و اضافه کردم که: اگر امشب چیزى در خانه داریم، بخوریم؛ فعلاً به این دو هزار تومان دست نزنیم.
با ده، پانزده قرانى که داشتیم نان سنگکى خریدیم و آن شب را به سر بردیم. فردا شب بعد از نماز مغرب و عشا دو هزار تومان را خدمت آقا گذاشتم و عرض کردم: آقا اشتباه نکردید که این پول را به من دادید؟ (البته بعد فهمیدم تعبیر درستى به کار نبردهام). گفتم: ما احتیاجى نداریم؛ اگر هم احتیاجى باشد با صد تومان، دویست تومان رفع مىشود.
ایشان فرمود: فلانى ما در زندگى اشتباه زیاد داریم، ولى در پول دادن به کسى اشتباه نمىکنیم؛ شما کار خوبى کردید و این پول را یک نفر حواله داده بود براى تو، که نمىخواهم بگویم.
آن شب آن پول خرد نشد. صبح دیدم در خانه را مىزنند. رفیقى داشتیم از ایلام، به نام آقاى حسینى، که کشاورز بود، آمد و پولى به ما داد و رفت.
هر چه تعارف کردم، داخل نیامد، گفت: عازم تهران هستم. خلاصه این که، هر وقت نوبت به آن دو هزار تومان مىرسید که خرج کنیم، پولى مىرسید؛ تا این که جمهورى اسلامى برقرار شد و پولها را عوض کردیم.